زیبااحمدی - احساس ابری
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

احساس ابری

 

 



دخترک میزد زبانش را به نان

 
در خیابان میکشید آه از نهان

 
کِای خداوند زمین و آسمان


ای که آوردی مرا در این جهان

 
پای من عریان و رختم مندرس


آبروئی نیست بهرم بی گمان

 
میوه ام گندیده نانم پُر کپک

 
جان من بر لب رسیده در دهان

 
من به خود هرگز ندیدم مادری

 
تا که باشد درد این دل ترجمان


سایه از بابا نبوده بر سرم

 
تا که پشتم باشد هر گاه و مکان


خسته ام دیگر ز دست مردمان

 
تا به کی طعنه چرا زخم زبان ؟


گاه خوانندم یکی دزد و گدا


گاه معتادی خس و بی خانمان


دم به دم آید سرم صد درد و غم


باز هم شکرت بگویم توأمان


من ندارم جز تو در عالم کسی

 
خواهشی دارم خدای مهربان


آرزویم یک لباس قرمز است

 
تا به تن پوشم بنازم من به آن

 
زیر لب خندید و دید اندر خیال


جام? سرخی به تن دارد گران


دخترک از ذوق رخت تازه اش


شادمان گشت و ز شادی شد دوان


ناگهان برخواست یک فریاد خشک

 
زیر چرخ خودرو از آن بی امان

 
وآن لباس کهنه شد قرمز ز خون

 
آرزویش شد روا در دم چنان


(کامبارکریمی  )

 


نوشته شده در دوشنبه 92/7/22ساعت 10:59 عصر توسط زیبااحمدی نظرات ( ) |

 

 



مادر ای والاترین رویای عشق

مادر ای دلواپس فردای عشق

مادر ای غمخوار بی همتای من

اولین و آخرین معنای عشق

زندگی بی تو سراسر محنت است

زیر پای توست تنها جای عشق

مادر ای چشم و چراغ زندگی

قلب رنجور تو شد دریای عشق

تکیه گاه خستگی هایم توئی

مادر ای تنها
ترین ماوای عشق

یاد تو آرام می سازد مرا

از تو آهنگی گرفته نای عشق

صوت لالائی تو اعجاز کرد

مادر ای پیغمبر زیبای عشق

ماه من پشت و پناه من توئی

جان من ای گوهر یکتای عشق


دوستت دارم تو را دیوانه وار

از تو احیاء شد چنین دنیای عشق

ای انیس لحظه های بی کسی

در دلم برپا شده غوغای عشق

تشنه آغوش گرم تو منم

من که مجنونم توئی لیلای عشق


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/11ساعت 12:37 عصر توسط زیبااحمدی نظرات ( ) |

 

 

آخر به پایان می رسد این جمعه های انتظار


آخر رسد آن بت شکن آن یاور مرکب سوار

آخر رسد موعودمان آرام دل آرام جان


آن مرد شب آن مهربان آن مونس ِدل بی قرار

پیدا شود خورشید گم از پشت تیره ابرها


پر نور گردد این جهان روشن شود شب های تار

مردی ز جنس ِ خرمی ، مردی ز جنس ِ آرزو


از او رسد باران گل ، از دل رود رنگ ِ غبار

آید بهار ِ دوستی ، فصل ِ طلوع ِ عشق ها


پایان رسد تقویم کین ، عالم شود چون لاله زار

دیگر بیا دنیا دگر طاقت ندارد همچو ما


هم روی او هم روی ما تا کی بماند اشک بار؟

از دوریت بشنیده ایم از دشمنان زخم ِ زبان


پس کو؟ چرا؟ ما متهم به یک دروغ ِ شاخدار

ای عاقلان ، دیوانگان ، شه نامه را آخر خوش است


آخر چشد شیرینی ِ شه نامه را این روزگار.....

 


نوشته شده در سه شنبه 91/12/8ساعت 9:29 عصر توسط زیبااحمدی نظرات ( ) |

 

 

از او می گویم. او که چه صمیمانه نگاه پاکِ مرا خرید و چه نامهربانانه آسمانِ آبیِ عشق را برایم تیره نمود

او که می گفت با فانوسی از "عشق" کلبه ی تاریکِ دلت را روشن خواهم کرد

او که از یاسهای سپید "محبت" و "صمیمیت" با من سخنها داشت ولی چه ناجوانمردانه مرا در بیستون عشق آواره ساخت

اوکه بارها به انگشتانم وعده ی حلقه ی عشق راداد و من چه ساده لوحانه در رؤیاهای شیرین خود، آهنگ مهر و وفایش راباور کرده بودم

باورم نمی آمد که به همین آسانی شخصیت مرا، جوانی مرا و عفت و پاکی مرا به بازی خواهد گرفت و من خواهم ماند و یک دنیا حسرت، یک دنیا غربت و یک دنیا ندامت و پشیمانی

همیشه وقتی آن عصر را که طلوع آشنایی من با او بود را به خاطر می آورم در غروبی غمناک فرو می روم

همان عصری که از کتابخانه بر می گشتم و خوشحال از همت و مطالعه ی خود بودم و امیدوار به آینده های روشن و رسیدن به مدارج بالای علمی

از آشنایی با او خیلی لذت بردم، در همان نگاه اول دلم را ربود. مجذوب اخلاق و رفتارش شدم و همچون صیدِ دست و پا بسته در دام صیادِ هوس گرفتار آمدم

آن روز صحبت هایش را بر تخته سیاه افکارم نگاشتم وتا روزهای بعد آنها را مرور می کردم

عشق او در سرزمین صاف و بی ریای دلم فرود آمده بود.خوب حرف می زد. گویی سخنانش آیینه ای بود از آنچه من در تابلوی ذهنم می دیدم

از آن روز هفته ای چندبار یکدیگر را می دیدیم و در گوشه ای خلوت و دور از چشم پدر و مادر، احساساتمان را با هم تقسیم می کردیم

شاید از همان لحظه های نخست آشنایی من با او بو که جنگ و نزاعی سخت بین "عقل" و "هوس" در درونم برپا شده بود و هر روز ادامه و شدت می یافت

هوس می گفت او پسر فهمیده ای است و می تواند مثل یک برادر دلسوز تو را راهنمایی کند. تازه چه اشکالی دارد که دختر و پسر در چارچوب و ضوابطِ خاصی با همدیگر دوستی و ارتباطِ صمیمی داشته باشند

عقل و وجدان می گفت: جاده ، لغزنده است . چه دخترانِ پاکی که تا کنون در اثر همین ارتباط ها و دوستی های نامشروع کارشان به ناکجا آبادها کشیده شده است لااقل چند کتاب در این باره مطالعه کن و یا با چند مشاور در این باره صحبت کن

هوس می گفت: ار تباط ما از آن نوع نیست وحسابِ ما از آنها جداست و ما هدفی جز آشنایی و سپس ازدواج نداریم

عقل و وجدان می گفت: اگر هدف شما امر مقدس ازدواج است این گونه ارتباط ها، تقسیم احساسات و هدیه بردنِ سبدهای پر از گلهای عشق و دلتنگی برای یکدیگر،آن هم به شکل پنهانی، غیر رسمی و غیر قانونی چرا؟؟

چرا و چرا...؟؟

جنگ و نزاع همچنان ادامه می یافت و من در کشمکش عقل و هوس همچنان اسیرِ دامِ نیرومندِ شهوت و لذتهای نامشروع بودم و از درس ، تلاش برای قبولی در دانشگاه و رسیدن به مدارج علمی، غافل مانده بودم

شیطان گام به گام ما را به پیش می برد و خدا می داند اگر آن اتفاقِ شیرین ،که ابتدا آن را بسیار ناگوار می دیدم در روابط ما پیش نیامده بود شیطان و هوس ما را تا کجا پیش می برد

همان اتفاق را می گویم که ابتدا آن را بسیار توهین آمیز و چون پتکی یافتم که بر فکر خفته ام فرود آمد و البته مرا از خوابی گران بیدار ساخت خوابی که می رفت حادثه ای ننگین در کارنامه ی زندگی ام به وجود آورد

او پس از مدتها که از آشنایی مان می گذشت کم کم عشق و محبت هایش را از من دریغ داشت و سرانجام ارتباطش را با من قطع کرد

از آن پس سبوی احساسِ من لبریز بود از اشک و سبوی احساس او پر بود از سکوت و غرور و بی تفاوتی

گمان می کردم بازهم به سویم باز می گردد و خزان قلبم را دوباره بهاری خواهد کرد ولی او تصمیم خود را با کمال خونسردی وبا قاطعیت به من گفت

""من از تو سیر شده ام و فرشته زیبای دیگری به چنگ آوردم تا چندی نیز با او باشم و از وجودش لذت ببرم""

این همان بود که روزها و ماهها عقل و وجدان به من هشدارش را می داد. همانی که تجربه ها و سرگذشت های دیگران و آمارها می گفت ولی هوس آنها رانشنیده می انگاشت

اکنون که دفتر دوستی مان را ورق می زنم جز گناه و محبتهای دروغین چیزی در آن نمی یابم و به خاطر مدتی که به پای عشق و دوستی دروغینی فنا شد و محصولی جز تحقیر و رسوایی برایم نداشت ، افسوس می خورم

اکنون دریافته ام که دوستی های خیابانی و پنهانی و به دور از ضوابط اخلاقی و دینی سرانجامی جز ندامت و رسوایی ندارد

 


نوشته شده در سه شنبه 91/11/24ساعت 5:33 عصر توسط زیبااحمدی نظرات ( ) |

 

 


دستی به شانه هایم خورد و دانستم

باران خواهد بارید

گلهای باغچه می دانند،صبح باران خورده چه طعمی دارد

دستی به شانه های من خورد

و سر که چرخاندم

سیصدو سیزده اسب

بی بال

با پیشانی بلندانی سربلند

شاهزاده ای را تا سبزی چهارده خیمه ی روشن بدرقه کردند

سر که چرخاندم

آمدی و ابرها مقدمت را قطره قطره بوسیدند

کجای این خاک

کنار کدام پنجره می ایستی

تا مادران با سرانگشت شوق

تصویر تازه ی پیامبر را

به کودکان نشان دهند

پیرمردان

در سیاهی بی کرانه ی چشم هایت

رنگ جوانی بگیرند

ومردگان

از خاکِ باران خورده برخیزند

تا سیصدو سیزده آوازِ تو را

زمزمه شوند

سر که چرخاندم

می آمدی و من صبحِ باران خورده بودم

حسرتِ سیصدو سیزدهمین آوازِ تو بودم

از پشتِ همین پنجره

دست تکان می دهم

سبزیِ گامهایت را

در تمامِ جمعه های خیس


نوشته شده در پنج شنبه 91/11/12ساعت 11:57 صبح توسط زیبااحمدی نظرات ( ) |

   1   2   3      >

Design By : Pichak